یکی را دوست میدارم
ولی افسوس، او هرگز نمیداند
نگاهش میکنم شاید بخواند از نگاه من که
او را دوست میدارم
ولی افسوس ،
او هرگز نگاهم را نمی خواند
به برگ گل نوشتم من که
او را دوست میدارم
ولی افسوس،
او برگ گل را به زلف کودکی آویخت تا او را بخنداند
به مهتاب گفتم ای مهتاب،
سر راهت به کوی او سلام من رسان و گو که
او را دوست میدارم
ولی افسوس ،
یکی ابر سیه آمد ز ره روی ماه تابان را بپوشانید
صبا را دیدم و گفتم، صبا دستم به دامانت
بگو از من به دلدارم که
او را دوست میدارم
ولی افسوس،
ز ابر تیره برقی جست و قاصد را میان ره بسوزانید
یکی را دوست میدارم
ولی افسوس او هرگز نمی داند
نظرات شما عزیزان:
|